سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 کودکانه - امام حسین(ع)

کودکانه

یکشنبه 86 اسفند 5 ساعت 1:1 صبح
کودک تنها .

خسته و افسرده دفتر مشقی در دست گرفته و در کنار خیابانی نشسته. قلمی که از سرمای هوا و نگاه های عابران جرات نوشتن نداره. پسرک فقیر سعی می‌کنه تا با این شرایط سخت چند جمله ای روی کاغذ بنویسه.
ناگهان چشمش به دخترکی میوفته که با والدینش عبور می‌کنند. یک پیراشکی داغ تو دست اونه. وای باید خیلی خوشمزه باشه. یاد بابا و مامان خودش میوفته. وای امروز چقدر پول جمع کردم. زیاد نیست. خداکنه شب منو کتک نزنند. خدایا آیا مامان و بابای اون دخترک هم اونو کتک می‌زنن؟؟!
چند دقیقه می‌گذره. ی آقایی میاد و دستی رو صورت پسرک میکشه و یک 100 تومانی میده بهش.
مرسی (با لبخند همراه با گریه). پسرک تو دلش میگه ای کاش این آقاهه بابای من بود. چه دسته گرمی. دوست دارم بازم صورتمو گرم کنه. ولی فقط سرمای سنگی که بهش تکیه داده حس میشه.
دیگه هوا تاریک شده. چشماش نمی‌بینه که چیزی بنویسه. گرسنه. لقمه نون و پنیری که قسمتیس رو صبحانه و قسمتیش رو نهار خورده در میاره تا بقیه اون رو هم شام بخوره. خدایا آیا فردا هم چیزی دارم بخورم؟؟!

نوشته شده توسط : سالار شهید

نظرات ديگران [ نظر]